ناراحت کننده است که حتی در خانوده ایسه نفره که در آن زندگی می کنم ، نمی توانم لحظه ای از علاقه هایم سخن بگویم.زمانی که م در پشت میز ناهارخوری می نشینیم ، هیچ گاه به من نگاه نمی کند وهمیشه کسی که سعی می کند تا چندین کلمه با او سخن بگوید من هستم. زمانی که با پدرمبه گفت و گو و بحث می نشینم تنها و تنها خواسته ها و علایق خودش را برای من بیانمی کند و از من می خواهد تا همان کسی باشم که او می خواهد. گاه نمی توانم جلوی اشکهای پی در پی ام را بگیرم زیراکه بی هیچ تلاش و وقفه ای سد درون چشمهایم را میکشنند و به بیرون فرو می پاشند. کار هر روز و فردایم بر روی تختم نشستن و به آنفکر کردن است که حتی در کنار خانواده ام نمی توانم خودم باشم. همیشه باید گوشه ایبنشینم و به بحث های کاری آن ها گوش بسپارم. هیچ گاه حق اعتراض کردن ندارم زیرا کهآنها بهانه می آورند که صبح تا شب سرگرم رایانه هستم و وقتی برای آنها نمی گذارم.زیرا که نمرات کلاسی و درسی ام افت کرده اند و چندین بار سر جلسه ی امتحان دیررفته ام و درنهایت زمان امتحانی را فراموش کرده ام. و مسئولین مدرسه از خانواده امخواسته که به مدرسه بیایند و در رابطه با تمام این تاخیر ها سخن بگویند. گاه بههمین دلیل از خودم متنفر می شوم. گویا که هیچ چیزی از بیش تر از وجود من در اینهستی بی ارزش نیست. زمانی که در آینه به خودم نگاهی می اندازم و می بینم که روز بهروز وزن اضافه می کنم و در مقایسه با یک ماه پیش یک کیلو وزن اضافه کرده ام و اینمقدار به سمت دو کیلو در حال ادامه پیدا کردن هستند. زمانی که صورتم را در درونآینه تماشا می کنم و احساس می کنم که روز به روز زشت تر و بدقیافه تر از روز گذشتهام می شود. به دیروز فکر می کنم که زیر چشمهایم به هیچ عنوان سیاه نبودند و حالاحاله ای از سیاهی ، نه خیلی زیاد و مشخص ولی قابل مشاهده در زیر چشمانم وجود دارد.زمانی که به کارنامه ام نگاهی می اندازم که تا همین چند ماه پیش در رنج نمرات بیستو نوزده نوسان داشت ولی حالا روز به روز دریای نمراتم به سمت خشکسالی و کم آبی میرود و هیچ امیدی ندارم تا در وجود و قلب بیچاره ام بپرورانم که فردایی هست ومشکلات حل خواهند شد. تمام دلخوشی هایم آرام آرام دارند مسیر خود را از من جدا میکنند و ما دیگر همراه و همسفر یکدیگر نیستیم. دیگر هیچ امیدی برای زندگی کردن دراین وجود ناآرامم نیست. دوستانم که دیگر حتی دلخوشی ای از نامشان ندارم و روز بهروز مهرم نسبت به آنها کمتر و کمتر از گذشته در باغچه ی قلبم پرورش می یابد وانگار این چند روز حتی از دیدن صورت و چهره ی بیخیالشان نسبت به اتفاقاتی که میافتد انزجار به دیواره های قلبم چنگ می اندازد. چند وقتی است که با خودم فکر میکنم دارویی بخورم تا حداقل سه روز بخوابم و خستگی های تمام این مدت را از وجودمپاک کنم. دلم سوراخ سوراخ و خونین شده است و انگار دیگر حتی هنر و ریاضی هم با مندشمن شده اند. هنر راهش را کج کرده است و به سمت خانه های دیگران می رود و من تنهابه دنبال ریاضی می دوم تا به او برسم ولی اصلا و به هیچ عنوان به گرد پای او نمیرسم. جدیدا دلم می خواهد چندی از معلم هایم را درآغوش بکشم و آنقدر گریه کنم تاسیل اشک هایم تمام شوند. دلم می خواهد بگویم که هیچ انگیزه و امیدی دیگر برایزندگی کردن ندارم و آنها نیز تنها برای لحظه ای به چشم یک دوست به من نگاه کنند.نمی دانم کارم کی به اینجا کشیده شد تا خواستم معلم هایم را در آغوش بکشم ، منهمیشه از ابراز محبت نسبت به دبیران فراری بودم. ولی حالا آنقدر درمانده هستم کهاهمیتی به اتفاقات در راه ندهم. احساس می کنم فردا روز بهتری است ولی زمانی کهفردا به من می رسد محکم سیلی ای بر روی گونه ام می زند و می گوید که چه حرف ها وافکارهایی را در ذهنت می پرورانی. من هرگز بهتر از دیروز نخواهم بود. و من تنها درگوشه ای می نشینم و زانوهایم را درون خودم جمع می کنم و اشک می ریزم. هیچ گاه فرداو آینده بهتر نمی شوند. من تنها هستم. بی سرپناه هستم. بدون امید هستم. هیچ کس مرادر خانه ی قلبش نمی پذیرد. کاری جز تشکر کردن و عذرخواهی کردن بلد نیستم. و تنهاافسوس می خورم. و از وجود و زیبایی های خودم متنفر هستم. زیرا که تمام آنها ناقصهستند. زیبا هستند ولی ناقص هستند. مانند زندگی ام که کامل است ، ولی بدون امیدانگار که یک حفره ی توخالی و ناقص است. همه چیز در من و برای من ناقص است. مانندخودم ، که تکه ای از وجودش گم شده است و حالا ناقص است و آن تکه امید نام دارد.
درباره این سایت