محل تبلیغات شما

My Legends












سلـآم بچه هـآ! ^^
راستش یه مدت اصلا حال و حوصله ی پست گذاشتن رو نداشتم 
برا همیـن این قسمت دیر شد :(
بابات تاخیر ببخشد :"|
و اینکه من از این به بعد نمیام این وب
فقط قسمت های رمان رو می ذارم و جواب کامنتا رو می دم :)
برای خوندن این قسمت بروید ادامه D:


سلام فرزندان منـ ـ ـ :|
بنده مهسا هستمـ ـ ـ
خواستین بهم بگید رریتی پایـ ـ ـ
نکردینم نکردین. به من چه :|
و راستی هیچکسم متفاوت نیست رو حرفمم میمونم :/
فهش به من آزادهـ ـ ـ
دوست نتی قبول میکنمـ ـ ـ
روی اینجا هم کلیک کن که بری روی وبمـ ـ ـ
خدافظ فرزندانمـ ـ




هلـــو گایز! :))
یه کوییز درست کردم ^^
موضوعشم اینه که چقدر منو میشناسی! :|
می دونم بهتر بود یه موضوع دیگه انتخاب می کردم! :-]
ولی به هر حال دیه ساختمش! (چه جواب کوبنده ای :| )
برای کوییز دادن بکلیک!
راستی بچه تو نظر سنجی شرکت کنید!
بایـــی :))






اهماهم. سلام ملت :|
من دوباره برگشتم 
خلاصه بگم این مدت که نبودم درس میخوندم ( عجب بهونه ای آوردما :| )
خلاصه می خوام فعالیت وب رو دوباره شروع کنم :))
و اینکه ویندوز کامپیوترمو عوض کردم :|
در نتیجه کل زندگیم پاک شد 
چند تا از قسمتای رمانمم نوشته بودم که اونا هم در کل نابود شدن :|
یه کاور جدیدم برا رمانم درست کردم که اونم در کل دیگه نیست O_o
امروز رفتم دویانتارت یه سری عکس دان کردم :|
گفتم یکم ذخایر عکسمو تقویت کنم -.-
آخر هفته هم قراره با دوستام بریم کافی شاپ ^^
جدیدا هم رو آوردم به نظامی و فردوسی :)
کلا بگم که تابستون خوبی رو دارم سپری میکنم 
البته جدا از کلاسا و درسا :|
خلاصه منتظر خبرای جدید باشین :))
تا آپ بعدی بایی !
(نمی دونم چرا ولی عاشق عکس بالام :| )






http://s9.picofile.com/file/83334294/Picture84.png


عاره عاره می دونم که خیلی وقت گذشته از زمان آخرین آپدیتم دربارش! T_T
ولی من خودم داستان این رمان رو خیلی دوست دارم! :")
و تصمیم گرفتم اینو کامل کنم بعد برم سراغ رمان بعدی=)
ولی چند تا نکته هست که باید حتما بگم!
بچه ها قلم من نسب به قبل واقعــاً تغییر کرده و این قلم جدید کاملــاً متقاوت تر و بهتر از قلم قبلیمه!
شما خودتون اگه این چپتر رو بخونید می فهمید چی میگم!
تقریبا دو سال گذشته و صد البته این وسط یه چیزاییم تغییر کرده:]
پــس^^
بروید ادامه و داستان رو بخونید:"
مطمئن باشید پشیمون نمیشید و این دفعه خ زیاد نوشتم 2000 و خورده ای کلمهT__T
و این که حتما هم یه تغییراتی در چپترای قبل به وجود میارم و ویرایش میکنم و جزئیات اضافه میکنم:"
ولی اول این چپتر رو بخونید^^
و حتـــما انتقاد کنید+نظر بدید:"-]
برید ادامه مطلب برا خوندن^^
پ.ن:میهن ب خاطر حجم این چپتر ارور داد پس این قسمت تقسیم بر دو میشه و تو دو پارت
گذاشته میشه:"






پیشینیان می گفتند دیوانه کسی است که دیو را می بیند و مجنون کسی است که جن را می بیند.
.
.
.
پ.ن: خدایی خ جالب بود برام:|
پ.ن: تا به حال به ساختار کلماتشون دقت نکرده بودم!
پ.ن: اگه دقت کنین می بینین که ساختار کلماتم هم همین رو می گه:)
پ.ن:مشکلات قالبم درست کردمD: لذت ببرید! :)


ناراحت کننده است که حتی در خانوده ایسه نفره که در آن زندگی می کنم ، نمی توانم لحظه ای از علاقه هایم سخن بگویم.زمانی که م در پشت میز ناهارخوری می نشینیم ، هیچ گاه به من نگاه نمی کند وهمیشه کسی که سعی می کند تا چندین کلمه با او سخن بگوید من هستم. زمانی که با پدرمبه گفت و گو و بحث می نشینم تنها و تنها خواسته ها و علایق خودش را برای من بیانمی کند و از من می خواهد تا همان کسی باشم که او می خواهد. گاه نمی توانم جلوی اشکهای پی در پی ام را بگیرم زیراکه بی هیچ تلاش و وقفه ای سد درون چشمهایم را میکشنند و به بیرون فرو می پاشند. کار هر روز و فردایم بر روی تختم نشستن و به آنفکر کردن است که حتی در کنار خانواده ام نمی توانم خودم باشم. همیشه باید گوشه ایبنشینم و به بحث های کاری آن ها گوش بسپارم. هیچ گاه حق اعتراض کردن ندارم زیرا کهآنها بهانه می آورند که صبح تا شب سرگرم رایانه هستم و وقتی برای آنها نمی گذارم.زیرا که نمرات کلاسی و درسی ام افت کرده اند و چندین بار سر جلسه ی امتحان دیررفته ام و درنهایت زمان امتحانی را فراموش کرده ام. و مسئولین مدرسه از خانواده امخواسته که به مدرسه بیایند و در رابطه با تمام این تاخیر ها سخن بگویند. گاه بههمین دلیل از خودم متنفر می شوم. گویا که هیچ چیزی از بیش تر از وجود من در اینهستی بی ارزش نیست. زمانی که در آینه به خودم نگاهی می اندازم و می بینم که روز بهروز وزن اضافه می کنم و در مقایسه با یک ماه پیش یک کیلو وزن اضافه کرده ام و اینمقدار به سمت دو کیلو در حال ادامه پیدا کردن هستند. زمانی که صورتم را در درونآینه تماشا می کنم و احساس می کنم که روز به روز زشت تر و بدقیافه تر از روز گذشتهام می شود. به دیروز فکر می کنم که زیر چشمهایم به هیچ عنوان سیاه نبودند و حالاحاله ای از سیاهی ، نه خیلی زیاد و مشخص ولی قابل مشاهده در زیر چشمانم وجود دارد.زمانی که به کارنامه ام نگاهی می اندازم که تا همین چند ماه پیش در رنج نمرات بیستو نوزده نوسان داشت ولی حالا روز به روز دریای نمراتم به سمت خشکسالی و کم آبی میرود و هیچ امیدی ندارم تا در وجود و قلب بیچاره ام بپرورانم که فردایی هست ومشکلات حل خواهند شد. تمام دلخوشی هایم آرام آرام دارند مسیر خود را از من جدا میکنند و ما دیگر همراه و همسفر یکدیگر نیستیم. دیگر هیچ امیدی برای زندگی کردن دراین وجود ناآرامم نیست. دوستانم که دیگر حتی دلخوشی ای از نامشان ندارم و روز بهروز مهرم نسبت به آنها کمتر و کمتر از گذشته در باغچه ی قلبم پرورش می یابد وانگار این چند روز حتی از دیدن صورت و چهره ی بیخیالشان نسبت به اتفاقاتی که میافتد انزجار به دیواره های قلبم چنگ می اندازد. چند وقتی است که با خودم فکر میکنم دارویی بخورم تا حداقل سه روز بخوابم و خستگی های تمام این مدت را از وجودمپاک کنم. دلم سوراخ سوراخ و خونین شده است و انگار دیگر حتی هنر و ریاضی هم با مندشمن شده اند. هنر راهش را کج کرده است و به سمت خانه های دیگران می رود و من تنهابه دنبال ریاضی می دوم تا به او برسم ولی اصلا و به هیچ عنوان به گرد پای او نمیرسم. جدیدا دلم می خواهد چندی از معلم هایم را درآغوش بکشم و آنقدر گریه کنم تاسیل اشک هایم تمام شوند. دلم می خواهد بگویم که هیچ انگیزه و امیدی دیگر برایزندگی کردن ندارم و آنها نیز تنها برای لحظه ای به چشم یک دوست به من نگاه کنند.نمی دانم کارم کی به اینجا کشیده شد تا خواستم معلم هایم را در آغوش بکشم ، منهمیشه از ابراز محبت نسبت به دبیران فراری بودم. ولی حالا آنقدر درمانده هستم کهاهمیتی به اتفاقات در راه ندهم. احساس می کنم فردا روز بهتری است ولی زمانی کهفردا به من می رسد محکم سیلی ای بر روی گونه ام می زند و می گوید که چه حرف ها وافکارهایی را در ذهنت می پرورانی. من هرگز بهتر از دیروز نخواهم بود. و من تنها درگوشه ای می نشینم و زانوهایم را درون خودم جمع می کنم و اشک می ریزم. هیچ گاه فرداو آینده بهتر نمی شوند. من تنها هستم. بی سرپناه هستم. بدون امید هستم. هیچ کس مرادر خانه ی قلبش نمی پذیرد. کاری جز تشکر کردن و عذرخواهی کردن بلد نیستم. و تنهاافسوس می خورم. و از وجود و زیبایی های خودم متنفر هستم. زیرا که تمام آنها ناقصهستند. زیبا هستند ولی ناقص هستند. مانند زندگی ام که کامل است ، ولی بدون امیدانگار که یک حفره ی توخالی و ناقص است. همه چیز در من و برای من ناقص است. مانندخودم ، که تکه ای از وجودش گم شده است و حالا ناقص است و آن تکه امید نام دارد.




حتی اشکاییم که وقتی ناراحت بودم میریختن و خوشحالم میکردن از بین رفتن:")))))))))))))))))
چند بار به مردن فکر کنیم تا بالاخره دم در خونمون ظاهر بشه و ما رو با خودش ببره؟
خسته شدم از این زندگی یکنواخت و بی هدف بودن برای ادامه دادن زندگی.
ای کاش زندگی منم مثل بقیه به چند تا کار که دوست داشتن و بهشون انگیزه می داد خلاصه می شد.
ای کاش احساسات برای همه همونقدری که باید اهمیت داشت.
احساس میکنم کم کم دارم مریض میشم از بس به چیزای مسخره فکر کردم.
ای کاش فقط میتونستی چشماتو ببندی و به جایی بری که خوشحالت کنه:")
الان خیلی از جمله ها برام با مفهوم شدن‌.مثلا.Take me to neverland
دارم به این فکر میکنم حداقل امروز صبح دل یکی رو خوشحال کردم.
باعث شدم یکی لبخند بزنه و دیروز باعث شدم یکی ناراحت بشه.
همیشه همینجوریه که بقیه رو ناراحت کنی و بعدش شعار بدی احساسات بقیه برات مهمن و.
احساس میکنم هیچ حقی تو این زندگی ندارم.
نه حق داشتن آرامش ، دوست ، حال خوب ، علاقه و صد تا چیز دیگه که خجالت می کشم به زبون بیارم.
هیچ وقت انقدر احساس پوچی نمی کردم.دلم می خواد خودمو از پنجره خونه پرت کنم بیرون تا یکی پیدام کنه و دلش برام بسوزه.
ای کاش تصادف کنم و تمام اتفاقات بد از ذهنم پاک شن.
ای کاش تمام اتفاقای بد فراموش شن و من بتونم بخندم.
متنفرم از این که با کسی نمی تونم صادق باشم.
متنفرم از این که احساس بی ارزشی میکنم‌.
متنفرم از این از خودم متنفرم.
نمی دونم احساس پوچی چقدر دیگه میتونه ادامه داشته باشه و احساسات آدمو با خودش جریحه دار کنه:")
حتی دیگه نمی تونم بنویسم یا هر چیز دیگه ای.
حوصله ندارم با کسی حرف بزنم ، حوصله ندارم صدای کسیو بشنوم ، حوصله ندارم بخندم ، حوصله ندارم بخونم ، حوصله ندارم بنویسم.
دیگه حتی حوصله ی عشق ورزیدنم ندارم.
حسای مختلف مدام دارن به دیواره های روحم ضربه میزنن.
دلم نمی خواد آدم خوبی باشم؟
دلم نمی خواد آدم بدی باشم؟
اصلا دلم می خواد آدم باشم؟
اصلا حیوون بودن یعنی چی وقتی یادت بره ارزش آدم بودن یعنی چی؟
دلم نمی خواد فردا صبحم با صورت گریون ساعت ۷:۴۵ صبح برم مدرسه.
دلم نمی خواد کسی فکر کنه یه آدم بدبختم در صورتی که ته دلم می خواد یکی بهم توجه کنه و نسبت بهم ترحم کنه.
اصلاا نمی تونم با شرایط کنار بیام و ترجیح می دم همین امسال زندگیم  تموم شه ، تا بتونم حداقل توی خواب آرامش داشته باشم.
نیاز دارم چند سال زندگی نکنم تا بفهمم ارزش همین نفس کشیدن چقدر زیاده.
دلم می خواد بفهمم دقیقا چه آدمی هستم.
از تابستون تا الان صد تا حسو تجربه کردم که حتی زمانی که کلاس ششم بودم تجربه نکردم.
من حالم خوب نیست.و این که برای کسی اهمیتی ندارم از همه چی بدتره.
می دونم می دونم می دونم کسایی هستن منو دوست داشته باشن ولی من نمی تونم باور کنم.
میشینیم یه گوشه از صبح تا شب از مامان بابام میپرسم منو دوست دارین یا نه تا فقط خیالم راحت بشه که حد اقل برای دو نفر اهمیت دارم.
من فقط دلم می خواد دوست داشته بشم و احساس میکنم که این خواسته ی فوق العاده بزرگیه.
فوق العاده بزرگ و فراتر از حد من‌.
شاید حد من نبود کسی رو دوست داشته باشم ، شاید حد من نبود به دنیا بیام ، شاید حد من نبود کسی منو دوست داشته باشه ، شاید حدم نبود بخندم ، شاید حدم نبود برای کسی ارزشی داشته باشم. شاید حدم نبود برای کسایی که دوست داشتم گریه کنن. دلم برای چند نفر اونقدر تنگ شده که هر چی بگم کمه. دلم می خواد برم قبرستون و چند ساعت همونجا که قبرشون هست گریه کنم تا خالی شم. ازم نپرسین چرا وقتی میرم پیششون گریه نمی کنم. چون جرائتشو ندارم جلوی بقیه گریه کنم.زمانی که دو نفر کنارمن و دارن فاتحه می فرستن.
من انقدر آدم بدیم که خودمم نمی دونستم؟
از همه دور شدم.از خانوادم ، از دوستام ، از کسایی که خیلی برام ارزش داشتن.
نمی تونم خودمو درک کنم و فقط دلم می خواد همین الان همه چی متوقف شه
دارم به صد نفر حسودی میکنم که چرا خوشحالن.چرا راحت لبخند میزنن و من نمی تونم حتی گوشه ی لبمو خم کنم.
دلم برای چند سال پیش تنگ شده.نمی تونم حسرت نخورم.نمی تونم حسرت نخورم که چرا به کسایی که دوستشون داشتم دوستت دارم نگفتم.
چرا بقلشون نکردم چرا زودتر از این که از دستشون بدم حرفای دلمو بهشون نزدم.
من رسما یه آدم مریضم در حال حاظر که اصلا نمی دونه چه مرگشه.
فقط دلم می خواد زمان متوقف شه و دیگه خورشید نتابه.دیگه ماهم اونقدر درخشان تو آسمون پر ستاره خودنمایی نکنه:")


انسان ها امید ها را با دانه های مهربانی در دل یکدیگر می پرورانند. حالا انگار بعضی مانند ارزش های پی در پی ما هستند. و جایگاه آنها پررنگ تر از هر کسی در اعماق وجود و قلبمان می درخشد. نام های آن ها را نباید با طلا نوشت. باید با چاقو بر روی دیواره های قلب نوشت. تا هرگز پاک نشوند. تا همیشه جای آنها باقی بماند. و ارزش آنها را باید با تمام کتاب های دنیا ثابت کرد. زیرا که کتاب تنها عامل وجود آنها است. بعضی را باید مدام ستایش کرد و ستود. به دلیل این که هر روز بهتر و باارزش تر از روز دیگر می شوند. ارزش های بعضی را نمی توان با دیگران انتخاب کرد. نام بعضی زمانی که به گوش می رسد‌ ، عصب شنوایی خود به خود به سیم آخر می زند و هر چه توان دارد را نسبت به آنها آشکار می کند. بعضی لحظه ها تنها با آنها کامل و زیبا می شوند. و شما هر لحظه تنها آرزو می کنید تا باری دیگر چهره ی آنها را با لبخندی زیبا ببینید. کسانی که مدام فقط می خواهید آنها را ببینید. زیرا که آنها مانند دلیلی برای زندگی و الگویی برای زندگیتان می شوند. متفاوت ترین و بهترین و بی نقص ترین انسان ها در اطراف شما هستند و رشد می کنند ولی شما به علت خودخواهی روزگار آنها نمی بیند. زمانی که دو نام به زبان می آورند و از شما تنها یک اسم را می خواهند شما اسم آن شخص را تنها و تنها به زبان می آورید. این ها تماماً ارزش های آن افراد هستند. که در گوشه و اطراف قلبتان به گوش می رسند.

آخرین جستجو ها

حیاط خلوت Kent's style Silent-Mob skyway Wholesale Jacksonville Jaguars Jerseys Clearance, NFL Jerseys Provide. چار قل اجرای مراسم اجرای جنگ اجرای همایش و جشن در مشهد و شهرستان ها جینا | عکسـ ها و مطالبـ داغ راین ملودی دوربین فیلمبرداری